محل تبلیغات شما

خسته از روزمرگی ها سوار بر اتوبوس شدم و بنا به عادت روی صندلی نشستم و هندزفری ام را گذاشتم تا میان تمام هیاهوها همان مدت را در ارامش خودم بگذرانم .

گوشم پرشده بود از تمام رفتن ها و نیامدن هایی که هرکدامشان به نحوی مرا در گذشته غرق میکرد.

اتوبوس در ایستگاه ایستاد و دخترکی همراه مادرش سوار بر اتوبوس شد.

تنها چیزی که حواس مرا نسبت به خود جلب کرد قاصدک هایی بود که در دستانش گرفته بود.

انقدر شبیه کودکی ام بود که دلم میخواست تمام افکار کودکانش را بشنوم.

مانند همان زمانی که قاصدک هارا به سوی اسمان میگرفتم و ارزوهایم را زیر لب تکرار میکردم و انها را به طرف خدا میفرستادم.

اما ناگهان باد با نامردی تمام در اتوبوس پیچید و باعث شد قاصدک ها در اتوبوس پخش شوند .

حال دیگر هیچ آرزویی در دستان دخترک نبود تمامش در اتوبوس پخش شده بود و باد حتی اجازه فوت کردن را هم به دخترک نداد.

شاید این باد مامور براورده شدن ارزوهای دخترک بود همان اتفاقی که هیچگاه برای من نیوفتاد.

نوشتنی از جنس آرامش

دکمه انصراف زندگی ام را زدم....

ای کاش یکی باشد....

اتوبوس ,دخترک ,تمام ,قاصدک ,باد ,ها ,در اتوبوس ,بود که ,در دستان ,بر اتوبوس ,سوار بر

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ هواداران یحیی پورسلطانی