گاهی دلت میخواد تمام زندگی ات را در یک جایی از تاریخ ول کنی و دست در دست خودت روانه ابدیت شوی
گاهی تنهایی انقدر زورش زیاد میشود که تا چشمانت را باز میکنی میبینی تورا به خاک مالیده و تو شکست خوردی
گاهی اوقات کلافه ایی میان تنهایی یا بودن با ادم ها کلافه ایی میان بودن یا نبودن دیگران ویا حتی خودت
گاهی به جایی میرسی که میبینی نه از زمانی که سپری شده لذت بردی ونه حتی امید و ارزویی برای اینده داری
گرچه کودکی ام باحال تفاوت چندانی نداشت اما عجیب دلتنگ آن دورانم شاید فقط به این دلیل کهشرایط را درک نمیکردم و با آرزو هایم زندگی میکردم
حال که خوب فکر میکنم میبینم من همیشه از زندگی فراری بودم حتی از همان کودکی که فکر میکردم اگر آرزو هایم را بازگو نکنم براورده میشوند
راستش شاید تغییر در طالع من نیست نه برای خودم ونه حتی برای زندگی ام
شاید تنهایی از همان دردهاییست که درمانی ندارد
درباره این سایت