محل تبلیغات شما



 

هرکسی حال دلش که بارانی میشود به سبک خودش عمل میکند

یک نفر تظاهر به شادی میکند زیرا باور دارد میتواند خودش را گول بزند

یک نفر گریه اش را میکند و میگذارد باران دلش از دیدگانش سرازیر شود

یک نفر هم مانند من دست به دامن کاغذ و قلمش میشود و با کمک کنایه و ایهام و. ناراحتی اش را فریاد میزند

فریاد خاموش را هرکسی یک جور بیان کرده است اما من معتقدم فریاد خاموش یعنی نوشتن همان حال و هوای بارانی دلت همان هایی که به جای جاری شدن از چشمانت روی کاغذ جاری میشوند

هرشخصی برای نوشتن دنبال بهانه ست اما من مینویسم تا به آرامش درونی ام دست یابم که برای من همان مدینه فاضله ایی ست که دیگران نام بردند یا شاید هم یکی از هفت وادیی ست که باید عطار هم میگذشت

اما گاهی همین آرامش از شخصی نشات میگیرد که هرچقدرهم بنویسی هرچقدر هم لابه لای کلمات فریاد بزنی فایده ایی ندارد که ندارد

امیدوارم آرامش دلتان همیشه و در همه حال در دلتان باشد،در کنارتان


گاهی دلت میخواد تمام زندگی ات را در یک جایی از تاریخ ول کنی و دست در دست خودت روانه ابدیت شوی

گاهی تنهایی انقدر زورش زیاد میشود که تا چشمانت را باز میکنی میبینی تورا به خاک مالیده و تو شکست خوردی

گاهی اوقات کلافه ایی میان تنهایی یا بودن با ادم ها‌ کلافه ایی میان بودن یا نبودن دیگران ویا حتی خودت

گاهی به جایی میرسی که میبینی نه از زمانی که سپری شده لذت بردی ونه حتی امید و ارزویی برای اینده داری

گرچه کودکی ام باحال تفاوت چندانی نداشت اما عجیب دلتنگ آن دورانم شاید فقط به این دلیل که‌شرایط را درک نمیکردم و با آرزو هایم زندگی میکردم

حال که خوب فکر میکنم میبینم من همیشه از زندگی فراری بودم حتی از همان کودکی که فکر میکردم اگر آرزو هایم را بازگو نکنم براورده میشوند

راستش شاید تغییر در طالع من نیست نه برای خودم ونه حتی برای زندگی ام

شاید تنهایی از همان دردهاییست که درمانی ندارد


ای کاش آدم ها یکی را داشته باشند که هنگام دل گرفتگی هایشان بیاید و بگوید:تمام اتفاقات فدای سرت مگرحواست نیس من کنارت هستم باهم درستش میکنیم.

وتو هر روز ناراحتی ات را فراموش کنی و به او تکیه کنی .تکیه گاهی محکم و همیشگی نه کاذب

کاش یکی باشد که میان حال بدت با تو همدلی کند و کاری کند که تمام حال بدت تبدیل به خوشی شود

ای کاش یکی بود که مارا بلد بود که هرزمان دلمان از نامردی های زمانه مان گرفت بداند که چگونه محول احوال باشد نه نمک بر روی زخممان

کاش حداقل یکی باشد که نابسامانی احوالمان برایش مهم باشد

ای کاش لااقل شنونده دردمان باشد حتی اگر دردهایمان برایش تکراریست

 


بازهم بی خوابی و دلنوشته های شبانه
بازهم دخترک دلشکسته ایی که در گوشه قلبم عروسکش را در اغوش گرفته و ارام ارام اشک میریزد.
دلیل دلشکستگی همیشه نباید شخص ثالثی باشد گاهی به قول شاعر《گله از دست کسی نیست مقصر دل دیوانه ماست》
همان دخترکی که دلبسته ادم هایی میشود که هیچکدامشان ارزش درصدی از محبت های اورا ندارند.
سخت است اشک ریختن و بی تابی دخترک نهفته در قلبت را ببینی اما برای ظاهرسازی دیگران لبخندی بزنی سرد و یخ زده که هر انسانی متوجه مصنوعی بودن ان بشود
رو به روی اینه میروم و لبخندی میزنم اینبار لبخندی گرم از اعماق وجودم برای دخترکم تابداند
این نیز میگذرد‌‌‌


 

قلم‌ را در دست میگیرم نفس عمیقی میکشم‌و شروع میکنم.
این بار نه قرار است کسی بیاید‌،نه قرار است کسی بماند و‌نه حتی گله از رفتن کسی باشد.
این بار مینویسم‌ فقط و فقط برای دخترکی که در من نهفته است.
دخترکی که هنوز هم دلش کودکانه هایش را میخواهد.
دخترکی که هربار میخواهد به آدم ها اعتماد کند دلش را طوری میشکنند که مدتها ادمها را که میبیند از نگرانی نفسش بند می اید.
اما حال که بیشتر به دخترک نهفته در وجودم فکر میکنم‌میبینم ادم ها از او مردی ساختند رویین تن که دیگر هیچ اتفاقی نمیتواند او را از پا در بیاورد.
دخترکم خوشحال باش و شادان که دیگر هیچ انسانی قرارنیست در وجود من رخنه کند .
تمام عاشقانه هایم تقدیم به خودت و بیخیال تمام تنهایی های دنیا


قلم در دست میگیرم تا نوزدهمین زادروزم را ثبت کنم اما اینبار کلمات قاصراند از بیان احوالم.
من که هنوز میان خواسته هایم مانده ام حال باید وارد نوزدهمین وادی عمرم شوم.
اعداد بالا میروند و من هنوز در کوچه پس کوچه کودکی ام مانده ام.

سوار بر تاب ارزو ها وچشمانی بسته که دلگرم وجود خدایی ست که میداند هیچ گاه اورا انقدر محکم هل نمیدهد تا از ارزو هایی که بر آنها سوار شده پایین بیوفتد.

هنوز هم مانده ام میان بازی هایی که قرار بود من با اجربه اجر انها خودم را بسازم اما فقط کودکی ام را پشت سر گذاشتم .

گذر لحظه ها منجربه سپری شدن اتفاقاتی میشود که گاهی دلت میخواهد در هرکدامشان سال ها بمانی وگاهی هم دست به دامن ثانیه ها میشوی تا سریع تر سپری شوند

.زادروزم را با کبریتی مزین به آتش پاس میدارم


خسته از روزمرگی ها سوار بر اتوبوس شدم و بنا به عادت روی صندلی نشستم و هندزفری ام را گذاشتم تا میان تمام هیاهوها همان مدت را در ارامش خودم بگذرانم .

گوشم پرشده بود از تمام رفتن ها و نیامدن هایی که هرکدامشان به نحوی مرا در گذشته غرق میکرد.

اتوبوس در ایستگاه ایستاد و دخترکی همراه مادرش سوار بر اتوبوس شد.

تنها چیزی که حواس مرا نسبت به خود جلب کرد قاصدک هایی بود که در دستانش گرفته بود.

انقدر شبیه کودکی ام بود که دلم میخواست تمام افکار کودکانش را بشنوم.

مانند همان زمانی که قاصدک هارا به سوی اسمان میگرفتم و ارزوهایم را زیر لب تکرار میکردم و انها را به طرف خدا میفرستادم.

اما ناگهان باد با نامردی تمام در اتوبوس پیچید و باعث شد قاصدک ها در اتوبوس پخش شوند .

حال دیگر هیچ آرزویی در دستان دخترک نبود تمامش در اتوبوس پخش شده بود و باد حتی اجازه فوت کردن را هم به دخترک نداد.

شاید این باد مامور براورده شدن ارزوهای دخترک بود همان اتفاقی که هیچگاه برای من نیوفتاد.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مطالب مفید